پرواز را بخاطر بسپار

پرواز را بخاطر بسپار

عرفانی-اجتماعی
پرواز را بخاطر بسپار

پرواز را بخاطر بسپار

عرفانی-اجتماعی

ماه قناعت سبز

هوالمحبوب 

 

اول نوشت: به عنوان پست قبل توجه کنید .... فرهاد در  

 

پی حادثه لیلی  

 

انتظار داشتم یکی از دوستان از من می پرسید چرا فرهاد ؟  

پس مجنون کجاست ؟ آیا تعمدی درین جابجایی بوده است و  

یا فراموشی نویسنده ؟؟ 

 

من روز اول پرسیدم و حالا جواب ایشان را برای شما  

مینویسم 

 

مهتاب
دوشنبه 25 مرداد 1389 01:57 ب.ظ
مگر داستان ما لیلی و مجنون نیست و فرهاد و شیرین ؟

لطفا برایم توضیح بیشتری بدهید.شاید این سئوال برای دوستان دیگر هم پیش بیاید.

قبلا از لطفتان تشکر میکنم
پاسخ نوید صالحی : مهتاب عزیز
درود
داستان این است که ما همه چیز را عوضی واشتباه می گیریم درست مثل وظیفه انسان در ماه رمضان!
این اشتباه که نه در واقع این جابجایی معشوق از سر عمد بود تا بلکه یک نفر دادش بلند شود که بابا مجنون عاشق لیلی بود ونه شیرین وصد البته شما تنها خواننده وب بودید که متوجه شدید یعنی اگر من می نوشتم مجنون عاشق مدونا بودباز هم کسی کاری به کارش نداشت والبته بسیارانی دنبال ماجرای عشقی و شاید سکسی ماجرا بودند! من بی تقصیرم
بهر حال قصه این است که بجای آن که دلی بدست آوریم باید دیگران را بیازاریم مخصوصا در ماه رمضان....
تو خود حدیث مفصل خوان ازین مجمل  
 
رسم افطاری 
 

ایرانیان از جمله مردمانی هستند که به میهمان نوازی  

 

زبانزد جهانیان اند ولی این روزها رسم میهمان نوازی به  

 

نوعی تجمل گرایی بدل شده که لااقل در فرهنگ دینی ما  

 

تعریفی ندارد.

 

رمضان ماه ساده زیستی را تمرین کردن است ونه غرق  

 

شدن در مادیات! شرمسارم که بگویم حتا در برخی مراکز  

 

مدعی دین ورزی سفره های افطار به افراط پهن می شود  

 

کسی آن روزها با سفره افطار 24رنگه فخر نمی فروخت  

 

من از خویش نشان آن سفره های ساده را می گیرم که  

 

بوی پنیرش درکنار سبزی تازه و نان سنگک دوآتیشه  

 

مشامم را پر می کرد و هر لقمه اش انگار کن که بهترین  

 

طعام است.

 

رمضان ماه قناعت است واحسان ونه فخر فروشی و .... 

 

سنت افطار 

 

از زمانی که بیاد دارم هرسال ماه مبارک با صدای ربنای  

 

استاد شجریان افطار می کردیم که به لطف وعنایت رسانه  

 

ملی این سنت ناپسند نیز شکسته شد و دیگر قرار نیست  

 

که کسی صدای ربنای محمدرضاشجریان را از رسانه  

 

ملی بشنود!

 

پس پیشنهاد می گردد در راستای این فتح الفتوح آقای  

 

رئیس رسانه ملی که شباهت بسیاری به اقدامات موثر  

 

آقای توقیف در وزارت ارشاد دارد ایشان را به عنوان  

 

برترین مدیر رسانه انتخاب و به دنیا معرفی کنیم.

 

ساخت سریال های بی محتوا وشعارزده آن هم با محدودی  

 

بازیگران جامعه چه فرایندی بجز رشد بیننده شبکه هایی  

 

مثل فارسی 1 را درپی داشته است؟

 

آقای ضرغامی: خسته نباشید!!

 
اینجا کلیک کنید ( ایرانیان از جمله )

ُُ عشق لیلی


هوالمحبوب


فرهاد در پی حادثه لیلی



حادثه لیلی چیست؟ مگر نه آن که همه تلاش فرهاد برای درک لیلی بود واین تمام داستان عشق است؟ مگر نه آن که لیلی بهانه ای بود تا فرهاد خودش را بفهمد وازخود به خدا برسد وعشق شد شنیدن لا لا یی خدا وآرام شدن ونه دویدن وعرق ریختن برای دو تا برج توی جردن که به اسکله های هرمزگان اضافه شود!!

کدام مان واقعیت فرهادیم و کدام فرهاد نما ؟ آیا تابحال به این فکر کرده ایم ویا بجز معامله با همه حتا با فرزند هیچ چیز دیگر نیست که ما را قانع کند.

حالا ماه رمضان رسیده و همه مدعی فرهاد بودن هستیم ! همان که تمام صبح وشامش، تمام شب تا صبحش دویدن وکندن دل خود برای دیدن خودش بود و ما می کوشیم تا مبادا از قافله پول عقب نمانیم که آن وقت معصیت .....

دلم پر می کشد برای صدای ربنا آنهم نه ربنای مدل 89 که همان صدای شجریان که با اولین ربنا دل آدمی را می برد تا حریم خدا و آن وقت بود که من وما خدا را در کنار خود لمس می کردیم و حالا... عبادت هم سیاسی شده برادر؛ خدا پرستی هم جناحی ست همشیره.

شب های آفتابی را با چه پر می کنیم و دل در گرو چه داده ایم که این طور بی حالیم؟

بیا با خود دوباره آشتی کنیم و همین حالا صدای علی را ازآن چاه کوفه بشنویم که این کار سختی نیست، سرود مهر رابخوانیم نه آن عرعر گوش خراش که دیگر برای کودکان هم جاذبه ندارد. حافظ وسعدی و شاهنامه و مثنوی و...چندتای دیگه را بگویم که برای این شب ها حرف ناخوانده دارد....

من ارچه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه

هــزار شــکر کــه یاران شــهر بــی گــنهــند 

 

 

برگرفته از وبلاگ دوست عزیزمان نوید صالحی (فرهاد در پی حادثه لیلی )  

 

پی نوشت : همخوانی نوای وب با متن

 

رمز ماه عشق

هوالمحبوب   

 

سلام

 

زان می عشق کزو پخته شود هر خامی      

گر چه ماه رمضانست بیـــــــــــاور جامی

 

روزها رفت که دست من مسکین نگرفت

زلف شمشاد قدی ساعد ســــیم اندامی

 

روزه هر چند که مهمان عزیزست ایــــدل

صحبتش موهبتی دان و شدن انعــــامی

 

مرغ زیرک بدر خانقه اکنـــــــون نـــــپــرد

که نهادست بهر مجلس وعظی دامــــی

 

گله از زاهد بد خو نکنم رســــــم اینست

که چو صبحی بدمد در پیش افتد شامی

 

 

فرا می رسد ماهی که تمام اهل اسلام – در هر فرقه و گرایشی – آنرا ضیافت الله می دانند ومی هراسند از هر معصیت که گویی در این ایام تن به گناه سپردن یعنی قهر دائم با خالق ؛ ومگر نه آن که او که برترین مهربان است فریاد برآورده که همیشه از حق خود می گذرد ولی از حق بندگان خویش نه؟!!

و ما چه ساده شکم خویش را از سهم دیگران پر می کنیم ودر رمضان گاه به تفاخر چنان افطار رنگینی می دهیم که گویا شام عروسی است و انگار که با این غذا تمام گناه خویش را پاک کرده ایم ، حتا نگاه های آلوده به شهوت به همسر همسایه را!!

شکم خالی نگه داشتن هنر نیست که چشم وگوش و زبان را قفل کردن هنرمردان خداست که انگار یادمان رفته که چگونه چشم از حرام می بستند و لب بردروغ و گوش بر ناروا و.....

فرا می رسد رمضان، ماه ضیافت خدا ومن کودکی خویش  

را می گردم ؛ دوباره و دوباره درپی پدرم که از غروب با صدای ربنا آرام آرام اشگ می ریخت و مادرم که کاسه شعله زرد را برای افطار آماده می کرد.

پدر تسبیح شاه مقصود یادگار پدربزرگ را دردست می چرخاند، همان که حالا درکنارعکسش از دیوار خانه ام آویزان است و من به این دل خوش کرده ام که یک افطار
را در رویاهایم با او باشم.

مادرم هنوز اول اذان قامت نماز می بندد و من، همچو تمام ماه های رمضان، حیرت زده و پرسان به دنبال قداست رمضان می گردم.
چیست این معجون که بشر از آن درمان نمی خواهد که ریای آنرا بیشتر می پسندد.

رمضان رسیده است وبوی تظاهر فضا را آلوده که انگار فقط بایست گرسنه بود نه ان که حرمت خویش را حفظ کرد وبه داشته ونداشته احترام گذاشت که درتمام این قصه مصلحتی الهی نهفته است.

داستان از امشب آغاز می شود؛ حکایت حرف های پنهان وپیدای علی در آنچه از او یادگار مانده ، برسم هرساله وبه احترام سنتی که حاج اصغر پس از بازگشت از اسارت بنیان نهاد وحالا من هر سال تشنه تر پی آن می روم. انسان غریبی است حاج اصغر رباط جزی! هنوز زخم های اسارت بر تن اش باقی بود که ما را جمع کرد وتفسیر نهج البلاغه آغاز شد؛ اسلحه را از دست ما گرفت و قلم به دست مان کرد. واز آن جمع اول مسافر فریدون محمدی بود که مظلومانه پر به آسمان گشود و من مانده ام وهزاران خاطره در بیش از بیست سال از گذرآن روزها؛ روزهایی که خود را شناختم، یعنی فکر می کنم که شناخته ام ولی اندر خم یک کوچه مانده ام .

داستان از امشب شروع می شود و من دوباره پی خود
می گردم و هرلحظه برایم چون تاریخ بشر می گذرد تا مگر دریابم همه ی هوس های بشر را بی هیچ دلیلی برای گناه!  



کتاب را باید بیش از توان ورق زد.....

گویند که رمز عشق مگویید ومشـــنوید

مشکل حکایتی ست که تقریر می کنند  

 

 

برگرفته از وبلاگ  درد مانا۲ اندیشه سبز  

(فرا میرسد ماهی) نوید صالحی


ته نوشت- این پست معجونی از غزل لسان الغیب در سال قبل و مطلب

دوستم جناب نوید صالحی از امسال است و یک سورپرایز برای قاصدک عزیز و سبکبال !!!!!!!!!!!!!!!!

 

پیله ی تنهایی

هو المحبوب

 

داستان پیلۀ تنهایی من


سالها دوربه کنجی خزیدم ، بین دیوارهایی نزدیک بهم که فقط فضایی تنگ برای نشستن داشت.                    

چشمانم را بستم و دهانم را نیز....                

پاها را بستم و با دستانم تاری به دور خود تنیدم....

روزها ، هفته ها و ماهها گذشتند تا این پیله کامل شد و من درون پیلۀ تنهایی خود ، راضی و سرمست از نشاط بیخبری ، زندگی کردم ....

نه فهمیدم که آمد و که رفت ؟ 

نه چیزی شنیدم که قلبم را بفشارد و نه چیزی دیدم که ذهنم را بخود مشغول کند ، فارغ البال به مستی خود مشغول..... 

تا آنکه چشمانی تیزبین به درون اتاقم خزید و پیلۀ تنهاییم را در تاریکی احساس کرد ، نوری برافروخت...... 

چشمانم را برق نور رنج داد ، پلکهایم را بر هم فشردم تا شعاعی از آن را دریافت نکنم ، اما شد آنکه نباید می شد ..... 

اعصاب حسی نور را دریافت و خبر به ذهن رسید    

 

 

و رشتۀ افکارم گسست ....                                      

 کاش آن چشمان می رفتند و باز مرا تنها می گذاشتند، اما ماندند و پردۀ اتاق را به کناری

زدند و خورشید تا درون پیله ام و گرمایش تا اعماق وجودم رسوخ کرد و شد آنکه نباید می شد .... 

تار به تار پیلۀ وجودم از هم گسست و چشمان تیزبین مرا یافت در میان تارهای از هم پاشیده ام .... 

به چشمانم نگاه کرد و دستانم را فشرد ، دیگر از دوران پیله گی خود ، هیچ به یاد ندارم و همه به فراموشی سپرده شد .... 

زنده شدم ، حیات یافتم در گرمی نگاهش و خواهش دستانش .... 

حال زندگی می کنم با دیگران و شادم با شادی هایشان و محزونم از غصه هایشان .... 

رنگ می بازم از شرم در نگاه تیزبین دوستی که بار دیگر من را با مهر و عشق ، آشتی

داد ، او هدیه ای از جانب خدایم بود برای دستان خالی ام ، قلب سردم و نگاه بی رمقم .... 

پس او را تا دنیا ، دنیاست سپاسگزارم ، تا کهکشان راه شیری آسمان خدا 

او که عشق را در قلبم جاری ساخت و امید را به زندگیم برگرداند .... 

حال مشتاقانه سر به کویش دارم .... 

 در هوایش ، نفس می کشم ، تا زمانی که نفس می کشم ....  

 

 

                   

 

 

زبان حال دل از لسان الغیب 

 

هرگزم نقش تو از لـوح دل و جــان نــرود  

هرگز از یاد من آن سـرو خرامــان نـــرود 

 

از دمــاغ مــن ســرگــشــته خیـــال دهنــت 

بــجفــای فلـک و غصـــه ی دوران نـــرود  

 

در ازل بســت دلــم با ســر زلفــت پیــونــد 

تا ابد ســـر نکــشد وز ســر پیمـان نـــرود 

 

هرچه جز بار غمت بر دل مسکین منـست 

بـــرود از دل مـــن وز دل مـــن آن نـــرود 

 

آنچنان مهر توأم در دل و جان جای گرفت  

که اگر سر برود مــهر تــو از جــان نـرود 

 

گر رود از پی خوبان دل من مــعذورســت 

درد دارد چـــه کنــد کز پی درمــان نــرود 

 

************ هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان ************ 

************ دل بخـــوبان نــدهــد وز پی ایـــشان نـــرود ************

 

سلامی چو بوی خوش آشنایی


هوالمحبوب


سلامی چو بوی خوش آشنایی



درخــت دوستی بــــــنشان که کـام دل بـــــبار آرد
 
نــــــهــال دشـمنی بر کن که رنج بی شـــــمار آرد

چو مهــمان خــراباتی بــعزت بــاش با رنــــــــــدان
 
که درد ســرکشی جانا گرت مســتی خـــــمار آرد

شــب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگــــــــار ما
 
بسی گردش کـــــند گردون بسی لیل و نهـــار آرد

عمـــاری دار لیلی را که مــهد ماه در حکمـــســت
 
خـــدا را در دل اندازش که بر مجـــنــون گـــذار آرد

بهار عمر خواه ایدل وگرنه این چـــمن هــر ســــال
 
چو نــسرین صد گل آرد بار و چون بــلبل هــزار آرد

خــدا را چون دل ریــشم قراری بــست با زلــفـــت
 
بــفرما لـــعل نوشــــین را کـــه زودش با قـــرار آرد
 

**** درین باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ  ***


****  نشیند بر لـب جوئی و ســروی در کــنار آرد  ***

 

  

 

 

امید که در این دنیای مجازی......

بتوان ذهنی را روشن و دلی را گرم کرد

 

 

خدایا چنان کن سرانجام کــار

تو خشنود گردی و ما رستگار