پرواز را بخاطر بسپار

پرواز را بخاطر بسپار

عرفانی-اجتماعی
پرواز را بخاطر بسپار

پرواز را بخاطر بسپار

عرفانی-اجتماعی

بهار را نشان بده



هوالمحبوب



مهربانِ من ...



سلام به دوستان عزیز و مهربانم


بلاخره برگشتم ، اگرچه با تاخیر


تقدیم به شما همراهان گرامی




تو مهربان من بیا کنار پنجره


و پیش از آنکه قد نیمه تیرسان من کمان شود


بهار را به من نشان بده


بگو که سرو سرفراز ما دوباره در چمن ، چمان شود

.

.

به چهره ها و راهها چنان نگاه میکنم که کور میشوم


چه مدتی است دلربا ، ندیده ام تو را ؟


تو مهربان من بیا ، کنار پنجره


هلال ابروانِ خویش را


فراز بَدر چهره ات ، برابرم نشان


که خشکسال شعر من ، شکفته چون جِنان شود


" رضا براهنی "


ستاره ی ساکت

 

هو المحبوب  

 

 

به یاد سالروز تولد یک ستاره که در کهکشان   

 

راه شیری گم شد 

 

 

سالی که چنین گذشت

 

 

با قلم می گویم
 

ای همزاد ٬ای همراه
 

ای هم سرنوشت ٬
 

هردومان حیران بازیهای دورانهای زشت
 

شعرهایم رانوشتی ؟
 

دست خوش
 

اشک هایم را کجا خواهی نوشت

 

فریدون مشیری 

 

 

                    

 

بوی بهار

 

هوالمحبوب 

 

 

عید آمد و عید آمد...!

 

 

بگذشت مه روزه، عید آمد و عید آمد 
 

بگذشت شب هجران، معشوق پدید آمد

 

آن صبح چو صادق شد، عذرای تو وامق شد 
 

معشوق تو عاشق شد، شیخ تو مرید آمد

 

شد جنگ و نظر آمد، شد زهر و شکر آمد 
 

شد سنگ و گهر آمد، شد قفل و کلید آمد

 

جان از تن آلوده، هم پاک به پاکی رفت 
 

هر چند چو خورشیدی، بر پاک و پلید آمد

 

از لذت جام تو، دل ماند به دام تو 
 

جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد

 

بس توبه ی شایسته ، بر سنگ تو بشکسته 
 

بس زاهد و بس عابد، کو خرقه درید آمد

 

باغ از دی نامحرم، سه ماه نمی‌زد دم 
 

بر بوی بهار تو، از غیب دمید آمد

 

 

(مولانای بزرگ، دیوان شمس، غزلیات) 

 

 

 

 

 

عید سعید فطر؛ جشن بازگشت آدمی به فطرت و سلوک الی‌الله، بر همه مسلمانان جهان و عاشقان جمال الهی مبارک باد 

 

شب رازها

 

هوالمحبوب  

  


شب قدر است اگر قدرش بدانی *** به سالی آید از عرشش نهانی


دراین شب راز و رمزی جاودانه ** اگر درکش کنی ، قدرش بدانی

 

*ستاره مهتابی*  

 

 

در شب قدر فرشتگان از آسمان به زمین می آیند و جبرئیل در پیش ایستاده 

 

چهار علم با خود آورده اند..... 

 

یکی بر بام کعبه 

یکی بر طور سینا 

یکی بر صخره قدس 

و یکی بر سر روضه ی مصطفی برافرازند. 

 

آن شب فرشتگان با جبرئیل به همه ی خانه های مومنان درآیند.هر گاه 

 

مو‌منی را در آن خانه ها در نماز ببینند... بر او سلام کنند و اگر مومن در  

 

خواب بود .... در او به رحمت نگرند. 

 

در آن شب جبرئیل چندان رحمت بر مومنان پخش کند که زیادت آید و چون 

 

زیاد آید .... پرسند خداوندا : زیادی رحمت را چه کنم ؟ 

 

فرمان آید که سزاوار کرم ما نباشد که رحمت خود را که به خلق فرستادیم 

 

بازبریم !! 

 

تفسیر عرفانی قرآن مجید از خواجه عبدالله انصاری 

 

 

 

یا تو .... 

 

رجز خواندم و رجز خواندی 

 

خود را معرفی کردم و خود را معرفی کردی 

 

گفتم: من همانم که به تو پشت کرده ام 

 

گفتی: من همانم که برایت آغوش گشاده ام! 

 

گفتم: من به جنگ تو آمده ام 

 

گفتی: من دستهایم را سپر کرده ام تا از هیچ جنگی زخم نخوری ! 

 

گفتم: مگر نمی بینی هر روز پنجه می کشم به صورتت ؟ 

 

گفتی: مگر نمی بینی هر شب روی زخم هایت مرهم می گذارم ؟ 

 

تو از مهر گفتی و من از کین 

 

من بدترین بودم و تو بهترین 

 

تو خودت را گفتی و من خودم را ... 

 

دیگر نمی شد چیزی گفت ! 

 

دست به اسلحه ام بردم ... 

 

گریستم 

 

در آغوشت 

 

که این تنها سلاحم بود ... 

 

********************** 

و ما سال ها بود یکدیگر را می شناختیم .... 

 

سید حسین متولیان 

 

 

 


شب ضربت ، شب محنت شیعه ست


همه یاران غمین ،کوفه به کینه ست


بنال ای دل ، عـلی فـَرقش شکافتـه 

 

به ظلم و جور، دیده فرو بسته ست


*ستاره مهتابی* 

 

 

 

پی نوشت- سروده ی اول با کمک دوست گرامی جناب آقای ثابت بازنویسی شد 

 

 

پرواز را بخاطر بسپار

 

هوالمحبوب 

 

 

فروغ فرخزاد (۸ دی، ۱۳۱۳ - ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵) شاعر معاصر ایرانی است. وی پنج دفتر شعر منتشر کرد که از نمونه‌های قابل توجه شعر معاصر فارسی هستند. فروغ فرخزاد در ۳۲ سالگی بر اثر تصادف اتومبیل بدرود حیات گفت.

فروغ با مجموعه‌های «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد. سپس آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تحول فکری و ادبی در فروغ شد. وی در بازگشت دوباره به شعر، با انتشار مجموعه «تولدی دیگر» تحسین گسترده‌ای را برانگیخت، سپس مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را منتشر کرد تا جایگاه خود را در شعر معاصر ایران به عنوان شاعری بزرگ تثبیت نماید.  

 

 

                      

 

 

ای ستاره ها

 

ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان نظاره گر نشسته اید
آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره میکنم
ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره میکنم
با دلی که بویی از وفا نبرده است
جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است
ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟
ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد ؟
جام باده سر نگون و بسترم تهی
سر نهاده ام به روی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او
ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دو رویی و جفای ساکنان خاک
کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک
من که پشت پا زدم به هر چه که هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا بمن اگر بجز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا کنم
ای ستاره ها که همچو قطره های اشک سربدار
سر بدامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی بسوی این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمیرود
ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست ؟
ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟  

 

 

فروغ بی شک یکی از تاثیرگذاران شعر معاصر است که در عمر هرچند کوتاه ولی پر بار خویش اشعار خوبی را از خود به یادگار گذاشته است.اشعار او پر از صمیمیت و احساس و سادگی است هرچند همواره دو حد افراطی مرگ و زندگی در اشعار او وجود دارد اما چشم انداز دید او رهایی است.وی همواره در اشعارش به سنتهای پوسیده ی جامعه ی خویش تاخته است و همواره نسبت به دایره ای که زن را محدود می کند شوریده است.هشتم دی ماه زادروز او بهانه ای شد تا که دوباره ازو یادی کنیم تا شاید با "تولدی دیگر"دوباره" ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" و فرو ریزیم "دیوار" تنهایی را

 

 

دلم گرفته است...

به ایوان میروم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب میکشم...

چراغهای رابطه تاریکند...

چراغهای رابطه تاریکند...

وهیچکس مرا به افتاب معرفی نخواهد کرد...

وهیچکس مرا به میهمانی گنجشکها دعوت نمیکند...

پرواز را به خاطربسپار...پرنده مردنیست 

 

 

 

 

 

پی نوشت 

 

نام نجات دهنده ات را از آیینه بپرس !! 

 

فروغ فرخزاد

 

 

یادبود حمید مصدق

هوالمحبوب 

 

 

چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم /  خانه اش ویران باد 

 

من اگر ما نشوم.... تنهایم / تو اگر ما نشوی ، خویشتنی 

 

از کجا که من و تو / شور یکپارچگی را در شرق باز برپا نکنیم 

 

از کجا که من و تو مشت رسوایان را وا نکنیم 

 

تو مپندار که خاموشی من / هست برهان فراموشی من 

 

من اگر برخیزم / تو اگر برخیزی / همه بر می خیزند  

 

 

      

 

 

 حمید مصدق بهمن ۱۳۱۸ در شهرضا متولد شد. چند سال بعد به همراه  

 

خانواده اش به اصفهان رفت و تحصیلات خود را در آنجا ادامه داد.  

 

او در دوران دبیرستان با منوچهر بدیعی، هوشنگ گلشیری،محمد حقوقی   

 

وبهرام صادقی هم مدرسه بود و با آنان دوستی و آشنایی داشت. 

 

مصدق در ۱۳۳۹ وارد دانشکده حقوق شد و در رشته بازرگانی درس  

 

خواند. از سال ۱۳۴۳ در رشته حقوق قضایی تحصیل کرد و بعد هم فوق  

 

لیسانس اقتصاد گرفت.  در ۱۳۵۰ در رشته فوق لیسانس حقوق اداری از  

 

دانشگاه ملی فارغ التحصیل شد و در دانشکده علوم ارتباطات تهران و  

 

دانشگاه کرمان به تدریس پرداخت. 

 

وی پس از دریافت پروانه وکالت از کانون وکلا در دوره های بعدی زندگی  

 

همواره به وکالت اشتغال داشت و کار تدریس در دانشگاه های اصفهان،  

 

بیرجند و بهشتی را پی می گرفت.در ۱۳۴۵ برای ادامه تحصیل به  

 

انگلیس رفت و در زمینه روش تحقیق به تحصیل و تحقیق پرداخت. 

 

 تاسال ۱۳۵۸ بیشتر به تدریس روش تحقیق اشتغال داشت و از ۱۳۶۰  

 

تدریس حقوق خصوصی به خصوص حقوق تعاون . مصدق تا پایان عمر  

 

عضو هیات علمی دانشگاه علامه طباطبایی بود و مدتی نیز سردبیری  

 

مجله کانون وکلا را به عهده داشت. 

 

حمید مصدق در هشتم آذرماه ۱۳۷۷ بر اثر بیماری قلبی در تهران  

 

درگذشت.  

 

 

من از کدام دیار آمدم که هر باغش 
 

هزار چلچله را گور گشت و بی گل ماند ؟
 

من از کدام دیار آمدم که در دشتش 
 

نه باغ بود و نه گل ؟
 

تیر بود و مردن بود 
 

و در تب تف مرداد 
 

جان سپرد 
 

گذشت تابستان 
 

دگر بهار نیامد 
 

و شهر شهر پریشیده 
 

بی بهاران ماند 
 

و دشت سوخته در انتظار باران ماند 
 

امید معجزه یی ؟
 

نه 
 

امید آمدن شیر مرد میدان ماند 
 

اگر چه بر لب من از سیاهی مظلم 
 

و پایداری شب 
 

ناله هست و شیون هست 
 

امید رستن از این تیرگی جانفرسا 
 

هنوز با من هست 
 

امید 
 

آه امید 
 

کدام ساعت سعدی 
 

سپیده سحری آن صعود صبح سخی را 
 

به چشم غوطه ورم در سرشک خواهم دید؟  

 

 

 

 

 

من از کدام نقطه آغاز می کنم ؟ 

توفان و سیل و صاعقه 

اینک دریچه را 

من با کدام جرات 

سوی ستاره ی سحری باز می کنم ؟


  

به یاد دکتر شریعتی

هوالمحبوب 

 

در روزگار جهل ، شعور ، خود جرم است

 

دوم آذر سالروز تولد دکتر شریعتی را گرامی می داریم  

 

 

چه امید بندم در این زندگانی 

 

که در ناامیدی سر آمد جوانی
 

سرآمد جوانی و ما را نیامد
 

پیام وفایی از این زندگانی 

 

بنالم زمحنت همه روز تا شام
 

بگریم ز حسرت همه شام تا روز
 

تو گویی سپندم بر این آتش طور
 

بسوزم از این آتش آرزوسوز
 

 

بود کاندرین جمع ناآشنایان
 

پیامی رساند مرا آشنایی؟
 

شنیدم سخن ها زمهر و وفا، لیک
 

ندیدم نشانی ز مهر و وفایی

 

چو کس با زبان دلم آشنا نیست
 

چه بهتر که از شِکوه خاموش باشم
 

چو یاری مرا نیست همدرد، بهتر
 

که از یاد یاران فراموش باشم

 

ندانم در آن چشم عابدفریبش
 

کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست؟
 

ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش
 

چنین دل شکاف و جگرسوز از چیست؟

 

ندانم در آن زلفکان پریشان
 

دل بی قرار که آرام گیرد؟
 

ندانم که از بخت بد، آخر کار
 

لبان که از آن لبان کام گیرد؟  

 

 

  

 

 

پی نوشت 

 

آگاهی اگر چه به رنج ، ناکامی و بدبختی منجر شود ، طلیعه راه و طلیعه  

 

روشنایی ، طلیعه نجات بشریت است ،… از جهلی که خوشبختی،آرامش   

 

یقین و قاطعیت میآورد ، هیچ چیز ساخته نیست.  

  

دکتر علی شریعتی  

 

 

غزل های قربانی

 

هوالمحبوب 

 

  

چرا دیگر نمی تابی به این دریای طوفانی
 

هوا سرد است و خورشیدم نگو در بند زندانی 

 

تمام این غزلها را به یمن آنکه برگردی 

 

کنم سیراب و بعد از آن سر راه تو قربانی 

 

من از هر مرغ دریایی نشانی از تو می خواهم 

 

که می گویند : عاشق شد مگر این را نمی دانی ؟ 

 

به آن چشمی که می بوسی حسادت می کنم اما 

 

دلم آرام می گیرد که تو خوشحال و خندانی  

 

 

شاعر:ناشناس 

 

 

 

 

 

پی نوشت 

 

عید سعید قربان بر تمامی مسلمانان جهان مبارک باد  

 

دلنوشت 
 

از صــــــفا و مهربانی کعـــبه صاحـــبدلانی 

 

باش تا طوفی کنم من هم به گرد بارگاهـــت

 

در آرزوی تعالی

 

هوالمحبوب 

 

 

در آرزوی تعالی

 

 

لئوناردو باف یک پژوهشگر دینى معروف در برزیل است.  

 

متن زیرنوشته اوست:
 

در میزگردى که درباره «دین و آزادى» برپا شده بود و دالایى‌لاما هم در  

 

آن حضورداشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسیدم:  

 

عالى جناب، بهترین دین کدام است؟
 

خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودایى» یا «ادیان شرقى که  

 

خیلى قدیمى‌تراز مسیحیت هستند.»
 

دالایى‌لاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خیره شد ...   

 

و آنگاه گفت:
 

«بهترین دین، آن است که شما را به خداوند نزدیک‌تر سازد. دینى که از  

 

شما آدم بهترى بسازد.»
 

من که از چنین پاسخ خردمندانه‌اى شرمنده شده بودم، پرسیدم:
 

آنچه مرا انسان بهترى مى‌سازد چیست؟
 

او پاسخ داد:
 

«هر چیز که شما را دل‌رحم‌تر، فهمیده‌تر، مستقل‌تر، بى‌طرف‌تر، بامحبت‌تر،
 

انسان دوست‌تر، با مسئولیت‌تر و اخلاقى‌تر سازد.
 

دینى که این کار را براى شما بکند، بهترین دین است»
 

من لحظه‌اى ساکت ماندم و به حرف‌هاى خردمندانة او اندیشیدم. به نظر  

 

من پیامى که در پشت حرف‌هاى او قرار دارد چنین است:
 

دوست من! این که تو به چه دینى اعتقاد دارى و یا این که اصلاً به هیچ  

 

دینى اعتقاد ندارى، براى من اهمیت ندارد. آنچه براى من اهمیت دارد،  

 

رفتار تو درخانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است.
 

به یاد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست.
 

قانون عمل و عکس‌العمل فقط منحصر به فیزیک نیست. در روابط انسانى  

 

هم صادق است.
 

اگر خوبى کنى، خوبى مى‌بینى و اگر بدى کنى، بدى
 

همیشه چیزهایى را به دست خواهى آورد که براى دیگران نیز همان‌ها را  

 

آرزو کنى.
 

شاد بودن، هدف نیست. یک انتخاب است.
 

«هیچ دینى بالاتر از حقیقت وجود ندارد.» 

 

 

 

 

پی نوشت: گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست! 

 

سرخوشان عشق

 

هوالمحبوب 

 

 
                              
 
 

ای یوسف خوش نام ما خوش می​روی بر بام ما 

ای درشـکـستـه جـام مـا ای بـردریـده دام ما  

ای نـور ما ای سور ما ای دولت منصور ما 

جوشی بنه در شور ما تا می​شود انگور ما

ای دلبر و مقـصود ما ای قـبله و معبـود مـا 

آتـش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یــار مــا عــیـار مــا دام دل خــمــار مــا 

پـا وامـکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می​دهم چه جای دل 

وز آتـش سـودای دل ای وای دل ای وای مـا

 

 
در ششم ربیع الاول سال 604 ه.ق در بلخ زاده شد.علت شهرت او به رومی بدلیل این بوده است که بیشتر عمر خود را در قونیه سپری کرده است.پدر مولانا محمد بن حسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده و اورا سلطان العلما نیز لقب داده اند.اوقصد سفر به حج کرد و در نیشابور شیخ عطار به دیدن آنها آمد و نسخه ای از اسرار نامه را به جلال الدین که هنوز کوچک بود هدیه داد و به بهاء ولد گفت:" زود باشد که پسر تو آتش در سوختگان عالم زند."  
 
 
طلوع شمس

 

مولانا در آستانۀ چهل سالگی مردی به تمام معنی و عارف و دانشمند دوران خود بود و مریدان و عامه مردم از وجود او بهره ها می‌بردند تا اینکه قلندری گمنام و ژنده پوش به نام شمس‌الدین محمد بن ملک داد تبریزی روز شنبه ۲۶ جمادی‌الاخر سال ۶۴۲ هجری قمری به قونیه آمد و با مولانا برخورد کرد و آفتاب دیدارش قلب و روح مولانا را بگداخت و شیداییش کرد. (در این ملاقات کوتاه وی دوره پرشوری را آغاز کرد. در این دوره که سی سال از حیات مولانا را شامل می شود، مولانا آثاری برجای گذاشته است که جزو عالی ترین نتایج اندیشه بشری است.) و این سجاده نشین با وقار و مفتی بزرگوار را سرگشته کوی و برزن کرد تا بدانجا که خود، حال خود را چنین وصف می کند:

 
زاهد بودم ترانه گویم کردی - سر حلقۀ بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم - بازیچۀ کودکان کویم کردی 
 
غروب موقت شمس

 

رفته رفته آتش حسادت مریدان خام طمع زبانه کشید. آنها می دیدند که مولانا مرید ژنده پوشی گمنام گشته و هیچ توجهی به آنان نمی کند از این رو فتنه جویی را آغاز کردند و در عیان و نهان به شمس ناسزا می گفتند و همگی به خون شمس تشنه بودند.

شمس در حجاب غیبت فرو شد و مولانا نیز در آتش هجران او بی قرار و ناآرام گشت. مریدان که دیدند رفتن شمس نیز مولانا را متوجه آنان نساخت لابه کنان نزد او آمدند و پوزش ها خواستند.

 
پیش شیخ آمدند لابه کنان - که ببخشا مکن دگر هجران
توبۀ ما بکن ز لطف قبول - گرچه کردیم جرمها ز فضول

 

مولانا فرزند خود سلطان ولد را همراه جمعی به دمشق فرستاد تا شمس را به قونیه باز گردانند. سلطان ولد هم به فرمان پدر همراه جمعی از یاران سفر را آغاز کرد و پس از تحمل سختی های راه سرانجام پیک مولانا به شمس دست یافت و با احترام پیغام جان سوز او را به شمس رساند و آن آفتاب جهانتاب عزم بازگشت به قونیه نمود. سلطان ولد به شکرانۀ این موهبت یک ماه پیاده در رکاب شمس راه پیمود تا آنکه به قونیه رسیدند و مولانا از گرداب غم و اندوه رها شد.

 
غروب دائم شمس

 

مدتی کار بدین منوال سپری شد تا اینکه دوباره آتش حسادت مریدان خام طمع شعله ور شد توبه شکستند و آزارو ایذای شمس را از سر گرفتند. شمس از رفتارو کردار نابخردانۀ این مریدان رنجیده خاطر شد تا بدانجا که به سلطان ولد شکایت کرد:

 
خواهم این بار آنچنان رفتن - که نداند کسی کجایم من
همه گردند در طلب عاجز - ندهد کس نشان ز من هرگز
چون بمانم دراز، گویند این - که ورا دشمنی بکشت یقین

 

او چندین بار این سخنان را تکرار کرد و سرانجام بی خبر از قونیه رفت و ناپدید شد. بدینسان، تاریخ رحلت و چگونگی آن بر کسی معلوم نگشت. 

 

سرانجام حضرت مولانا در روز یکشنبه پنجم جمادی الاخر سال 672 در قونیه چشم از جهان فرو بست.در تشییع جنازه او علاوه بر مسلمانان مسیحیان و یهودیان نیز برای همدردی با اهل اسلام آمده بودند.جنازه ایشان را در کنار پدرشان مدفون ساختند.از خاندان و بستگان مولانا متجاوز از پنجاه تن در آنجا مدفون شده است و آن مکان را "ارم باغچه" می نامند.  

 

 

  مقبره مولانا

 

 

 

ای خدا این وصل را هجران مکن   

 

ای خدا این وصل را هجران مکن ********** سـرخوشــان عـشق را نـالان مــکن  

بـاغ جـان را تـازه و سـرسبز دار ********** قصد ایـن مستان و ایـن بستان مکن 

چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن ******** خـلق را مسکین و سـرگردان مـکن  

بـر درخـتی کآشـیان مـرغ تـوست ************  شـاخ مشکن مـرغ را پران مکن 

جـمع و شـمع خـویـش را بـرهم مزن ********* دشمـنان را کـور کن شادان مکن 

گـر چـه دزدان خـصـم روز روشـننـد ********* آنچـه می​خواهـد دل ایـشان مکن 

کـعبـه اقـبال ایـن حـلقـه است و بس ********** کـعـبـه اومـیـد را ویـــران مــکن 

ایـن طـناب خـیمه را برهـم مـزن ************ خیمه تـوست آخر ای سلطان مکن 

نـیست در عـالـم ز هـجـران تلـختر *********** هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن